هوا ابریست ... دلم گرفته ...
قلم بدست گرفتم بنویسم که صداییپرسید : از چه می نویسی ؟؟
پاسخش رادادم : از تکرار که در حال نفوذ در بین روزهاست .
گفت : مینویسی که چه شود ؟؟ که درد دلت تازه شود ؟؟!!
گفتم کیستی ؟؟ آشنایی میدانم ... حست غریب نیست ، لمست میکنم ...
گفت آری بیگانه نیستم ،هرازگاهی مهمانتمیشومو توبه سرعت قلم بدست
میگری برای نوشتن... ؛ او حرف میزد و من بی اعتنا به حرفهایش مینوشتم
هر لحظه صدایش دورتر میشد و دلم آرامتر میگرفت ...
دیگر کاغذم سفید نبود... صدایش را نمیشنیدم ... آرام بودم ...
آری او غم بود که به واژه درامد و دل آرام گرفت ...
دنیای پزشکی...برچسب : نویسنده : 8vyberc بازدید : 167